قبل از اینکه سال جدید شروع بشه یه روز خیلی بی مقدمه همین جور که داشتم چرت و پرت روی هم می چیدم و تحویل میدادم ، بهش می گفتم میدونی مامان به نظرم سال جدید ، سال دیوونه هاست.باور کن امسال هر کی که یه کم مثل من کم داشته باشه شانس میاره
یادم نیست مامان چه جوابی بهم داد
بعد از مامان این نام گذاری رو به خاله اعلام کردم
یه روز که مامان طبق معمول داشت با خاله صحبت می کردم و آمار خونه تکونی هاشون به هم دیگه می دادن.
من همیشه عادت دارم جفت پا بپرم وسط صحبت هاشون و خاله کلی با حرف های من تفریح میکنه.کلا آدم خوش خنده ای هستش واقعا هم حس میکنم خنده هاش از ته دله.خاله امم عادت داره مثل خواهرش به جفنگیاتی که بهم می بافم گوش کنه و از اون خنده های از ته دلش تحویلم بده.
این بار هم جفت پا پریدم وسط حرف هاشون و از طریق مامان حرفام رو به خاله منتقل کردم.و به مامان گفتم: به خاله بگو سال جدید ، سال شانس دیوونه هاست زیاد خودت رو عاقل نشون نده
خاله : کی این رو گفته آخه؟ سال نهنگه که
من : هیچ کس من میگم، به دلم افتاده سال خوبیه و سالیه که دیوونه ها شانس میارن.
یه دفعه خاله یادش از سال جدید و عید افتاد و گفت : من هنوز آجیل ندارم
من :آجیل نداری؟!! من نمیام خونه اتون
خاله : تو نیا ما میاییم آجیل های شما رو می خوریم و می بریم
من : بیا بخور ولی اگه فکر کردی می ذارم یه بادوم از این خونه ببری بیرون سخت در اشتباهی
خاله : وقتی کاسه رو خالی کردم توی کیف خودم می فهمی
من : از اینا که دمه در فروشگاه ها می ذارن اگه چیزی رو بی اجازه برداری بوق بوق میکنه ، جل.ی راهرو میذارم آبروت ره
خاله : ببین حالا میگی سال دیوونه هاست ولی دیگه اینقد دیوونه مثل تو خطرناکه این چه وضعیه
بعد هم خودش باز از خنده غش کرد
خلاصه همه اینا رو تعریف کردم که بگم نام گذاریم الکی الکی داره درست در میاد و حس می کنم امسال ، سال شانسمه
شب قبل از سال تحویل ، بیو * منو برد شهر کتاب نیاوران.خیلی خوش گذشت یه پت مخصوص راجع بهش می نویسم.غیر از خرید های دیگه امون ، بالاخره بعد از چند وقت من تونستم یه سری برچسب های خوشمل پیدا کنم یه سری گوسفند که حالت های مختلف رو نشون میدن ، خیلی نازن
توی راه برگشت بیو هم عقیده داشت سال جدید، سال خیلی شادیه
و چیزی که باعث شد امروز اینا رو بنویسم
دلم می خواست امسال برای تولدم ، حداقل یکی از خودم بپرسه که چی دوست داری کادو بگیری و منم بگم کتاب میخوام
اول از همه به بیو گفتم دوباره باید منو ببری شهر کتاب
بیو : تو که تازه اونجا بودی
من : میخوام بازم برم.باید منو ببری
البته بعید می دونم ببره ولی شاید ازم شانس ...
دیگه از اینکه کسی ازم بپرسه، کدو چی دوست داری داشتم ناامید میشدم که ...
امروز صبح همه چیز عوض شد یعنی اصلا یه دفعه همه چی خیلی خیلی خوب شد
مینا منو برد نشر ثالث همونجایی که خیلی خیلی دوستش دارم و گفت یه کتاب به سلیقه خودت انتخاب کن.
حیف که این همه ذوقم رو نمی تونم مثل آدم نشون بدم یعنی اونجوری که دلم میخواد و واقعا هست.واقعا نمی دونم چه جوری باید بهش میگفتم که چقد منتظر بودم یکی این پیشنهاد رو بهم بده
کتابم رو انتخاب کردم یه مجموعه داستان که عالمه جایزه هم برده
و بعد هم منو برد یه کافی شاپ نزدیک همون جا و قنگ اینه که خیلی وقت بود دلم فضای تاریک یه کافی شاپ رو میخواست و بیو هم قرار بود آدرس چند تا کافی شاپ دنج و به اندازه تاریک رو بهم بده که هنوز نداده بود امروز به لطف مینا به این یکی خواسته ام هم رسیدم
جای خوشمل و با نمکی بود ولی حیف که آخرش شلوغ شد و آرامشش بهم خورد.عوضش از این به بعد برم کتاب گردی احتمالا یه سر هم به اونجا بزنم
هر کی دلش می خواست اونجا می تونست یه یادگاری بنویسه و بذاره زیر شیشه میز یا روی دیوار بنویسه
مینا که یادگاریش رو نوشت منم می خواستم بنویسم ولی یه دفعه پشیمون شدم.چیزی رو که می خواستم بنویسم از نوشته هایی بود که برای یه نفر دیگه خودم نوشته بودم و تقدیم کرده بودم بهش . و دلم نخواست جای دیگه هم بنویسمش حداقل دوست دارم اگه جای دیگه هم می نویسمش قبلش به خودشم بگم ، می دونم که اصلا به اون ربطی نداره که کجا بنویسم ولی یه حس یه قانونه برام که اینکار رو نکنم و پشیمون شدم و ننوشتم
خلاصه ه مینا روزم رو تکمیل کرد
توی راه برگشت و تا همین الان خدا رو شکر کردم برای داشتن دوستایی که روزای تازه رو برام درست می کنن
یادگاری که می خواستم بنویسم :
با تو ، من هستم و یک دنیا رنگ
تو که نباشی
من هستم و دنیایی که رنگ ها در آن جایی ندارند
"نارین"
* : بیو داداشمه این اسم گذاری هم بر میگرده به چند سال پیش از روی کارتون باب اسفنجی که یکی از شخصیت هاش وقتی می خواست حرکت کنه صدا از خودش در میورد هی میگفت بیو بیو از اون موقع روش موند
دنیای ادم برفی دنیای ساده ایه
اگه برف بیاد هست اگر نیاد نیست
مثل دنیای من
اگر باشی هستم
اگر نباشی با اینکه هستم اما انگار که نیستم...!
این بالایی برای امروزم با (...)م -اسمته که سانسور شده-!
با اینکه خوشحال بودم از اینکه کنارت بودم اما متنی که تو کافه سپید و سیاه یادگاری نوشتم مربوط به یه حس تکراری و تلخه که ولم نمیکنه.
بقول شاعر : چه درونم تنهاست...
بی خیال!
امیدوارم امسال مطابق حسی که بهش داری واقعا سال خوبی برات باشه!
راستی دقت کردی بعد ۱۶-۱۷ سال هنوز هم وقتی با هم حرف میزنیم به چشمای هم نگاه نمیکنیم!؟؟ مخصوصا تو!!!
ممنون دوستم
،من کلا با هر کی بخوام حرف بزنم خیلی کم پیش میاد توی چشماش نگاه کنم یعنی نگاه کنم تمرکزم می پاشه به هم
دقت که لازم نداره مینا
حالا این برا بعضیا بیشتره برا بعضیا کمتر.برا تو زیاده یعنی توی چشمات بخوام ناه کنم و حرف بزنم رشته کلامم گم میشه حالا نمی دونم چه دردیه
بازم تولدت رو تبریک میگم عزیزم :*
خوش حالم که همچین روز قشنگی داشتی :*
چه قد خوبه که آدم تو روز تولدش اینقدر بهش خوش بگذره :*
سلام آجی

ممنون مهربون
در اصل امروز تولدم بود ، امروز هم روز خیلی خوبی بود
بعد از 2،3 سال ، امسال یکی از بهترین تولد هام رو داشتم