به خواب هم نمی دیدیم همچین وضع پیچیده ای برام پیش بیاد
دقیقا شده مثل یه بازی که مراحل بالاتر همش سخت تر میشه و من منتظرم برسم به اون غول مرحله آخر که اگه بهش برسم چه روز نفس گیری میشه
کاش مثل این صندوق صدقه ها ، مغزم یه قفل داشت درش باز میکردم هر چی توی ذهنم بود رو میریختم توی یه کیسه می بردم میذاشتم سر کوچه که به درد هر کی خورد بیاد برداره ببره
آخخخخخخخخخخخخخخخ
هر روز داریم به واقعیت نزدیک میشیم
3 روزه که حتی رمق باز نگه داشتن چشماش رو بیشتر از چند ثانیه نداره
ولی دکترش میگه هنوزم داره مقاومت میکنه می جنگه
چی میشه درست توی لحظه ای که هیچ چشمی امیدوار نیست ورق برگرده ...
روزای سختیه ولی به اندازه چند سال ،مسائل مختلف بهم اثبات شد و فهمیدم
-دوستی ها و اون حس دوست داشتن و دوست داشته شدن واقعی گاهی اینقد شدید ک حس میکنم درست دست گذاشتن وسط احساسم.اون مهربونی خالص رو حس کردن خیلی محشره
-چه کسایی فقط ادعاشون میشه
-فهمیدم این جمله که میگن "خون و نسبت فامیلی رحم میاره" به شدت کشکه
یه دردی دارم که هیجی نمی تونه مسکنش باشه
یه بغضی توی گلومه ولی نمی تونم اینقد گریه کنم که این بغض تموم شه. نه اینکه نخوام،نمی تونم.
وقتی فکر میکنم یا می نویسم که دکترا دیگه کاری ازشون ساخته نیست زیاد نمی فهمش ولی وقتی به زبون میارمش انگار واقعی میشه.
هر بار که چشماشو باز میکنه،حتما با خودش فکر میکنه من هنوزم همین جام روی این تخت.
یعنی می دونه چند روز گذشته؟ چند روزه حرف نزده؟