دیشب دوباره حال بابا بد شده و من الان فهمیدم.یعنی بهم نگفتند
از اینکه یه اتفاقی اینقد بد باشه که بهم نگن میترسم چون میدونم بعدش هر چیم بگن تمام ماجرا نیست.
داره چی میشه؟!
دلشوره بدی بهم افتاده
خیلی امیدوار بودم زودتر از اینا خوب بشه ولی داره کش میاد اینقد که داریم تصمیم میگیریم بیمارستانش رو عوض کنیم
همه چی داشت به یه سمت شادی می رفت چرا اینطوری شد؟
خدا بهم بگو جریان چیه؟
فردا قرار بود مهمون داشته باشیم
شنبه قرار بود عقد بیو باشه
ولی ...
امروز بابا بیمارستان بستری شد
سکته ، ccu
میگن فعلا خطری نیست
تا فردا چی پیش بیاد ...
گاهی تا حدود 90درصد وابستگی هام به دیگران رو کنار میذارم و میشم یه آدم خودخواه که فقط خودم و افکار خودم برام مهم میشه
کاری رو میکنم که فقط خودم فکر میکنم درسته و اصلا هم سعی نمی کنم خودمو بذارم جای دیگران و ببینم نظر اونا چیه
به نظرم منطقی ترین کاره
واقعا چه فرقی می کنه وقتی تو فکر میکنی با یکی به شدت صمیمی هستی و خیلی هم احساس نزدیکی بهم می کنید و بعد بفهمی نه بابا خیلی از مرحله پرتی چشماتو باز کن و ببینی نچ خبری نیست توهمی شدی
خودت رو بچسب خیلی از آدمای اطرافت مجازی اند