ولی کاش سفره بود میشد پهن کنی و هر کی به اندازه کرمش میومد از دردات بر میداشت و میرفت خوشی ها که معلومه رو هوا میزنن این درد که رو زمین میمونه
مادر خیلی سال پیش با همه درداش رفت ولی تا روز آخر محکم و مغرور زندگی کرد و همیشه دستش به زانوی خودش بود کسی غیر از نزدیکاش نمی دونست مادر بدون تکیه گاه اینقد محکمه هیچ وقت ندیدم شکایت کنه از هیچ کس شاید گاهی نارضایتی رو میشد از حرفاش فهمید اونم نه جلوی ما فقط پیش کسایی که باهاشون راحت بود.
همیشه به من میگفت کلانتر از بس حاضر جواب بودم
وقتی که رفت من 8 سالم بود هنوز نمیفهمیدم از دست دادن و دلتنگی یعنی چی حتی نمی دونستم چقد دوستش دارم.
همه میگن من یه کپی از مادرم. قیافه و رفتار و راه رفتن. وقتی مثل یکی از عکسای مادر چادر سر می کنم همه چشماشون رنگ خاطره میگیره و یه لبخند کج رو لبشون و من احساس غرور میکنم از اینکه یادگاری کسی رو دارم که هیچ کس خاطره بدی ازش نداره
چی شد یادش افتادم؟
داشتم به همون جمله اول فکر میکردم که یادش پیچید توی ذهنم.من با این همه ضعف لیاقت یادگاریش رو دارم؟
* مادر ، مادربزرگمه مهر سال 75 رفت.بعد از رفتنش هر کس خوابش رو دید گفت سرحال و توی یه جای راحت اونو دیده.شاید نتیجه صبر این دنیاش بوده
از مادر گفتنی زیاده یه شب هم از باباتقی میگم پدربزرگم که هیچ وقت ندیدمش
روزای سخت تر از این رو هم گذروندم اینم میگذرونم بدون اینکه فکر کنم آخر دنیاست بدون اینکه فکر کنم این آخرین باریه که جون دارم که بکشم
این دردا چیزی نیست میگذره حتی اگه خودت مجبور کنی تنهایی باهاشون کنار بیای
میگذره نرگس صبر کن
امشب اون کتاب خوشمزهه تموم شد
پایانش اینقد خوب بود که وقتی کتاب تموم شد و بستمش با خودم گفتم تا حالا کتابی یادم نمیاد خونده باشم که اینقد واقعی تموم شده باشه
اینقد واقعی که آدم رو تکون بده بگه به خودت بیا از این رویا قشنگا بیا بیرون
پنج شنبه با داداشی رفتیم شهر کتاب و شهر شکلات خوش گذشت خاطره شد ولی اینقد دل گرفته ام که اگه الان بخوام ازش بگم میزنم هر چی خاطره است خراب میکنم
یه چیزی چسبیده به دلم که هی می خوام جداش کنم ولی کش میاد و دوباره برمیگرده سرجاش شایدم من دارم خودمو گول میزنم و اصلا کشیدنی در کار نیست
میخوام از دلم بکنمش بذارمش رو عقلم چون عقل ذاتا نچسبه،یه چیزی با حسابش جور نیاد زحمتش یه اردنگیه و خلاص تازه یه وقتایی حتی نمیاد حساب 2 2 تا 4 تاش رو ول کنه که زحمت اردنگی رو بکشه اینقد بهش کم محلی میکنه که بیچاره خودش میفهمه اینجا چیزی کاسب نیست روزیش جای دیگه حواله شده و این آدرس رو اشتباه اومده
یه وقتایی درد دل اینقد عمیق میشه که حتی نمیخوام بیارمش روی زبونم یا سر انگشتم که بنویسمش میخوام همون ته بمونه زهرش پخش نشه
گرچه همه اینا بهانه خودسانسوریمه حتی اینجا، خونه خودم
ساعت 3:22 به وقت لپ تاپ
توی خونه ما هر ساعت یه زمانی رو نشون میده و هر کی فقط به ساعت گوشی خودش عادت داره غیر مامان که عادت به ساعت آشپزخونه اش داره به قول خودش : این ساعت خراب باشه انگار که من کورم
بارون میاد شدید.برا خودش روی نورگیر آشپزخونه ضرب گرفته تمرکز میکنم ببینم چه صدایی میده : تپ تپ یا رپ رپ گاهی هم تق تق
اگه پا داشتم حتما می رفتم زیر بارون یه کم خیس شم یه حال تازه بگیرم ولی به جاش نشستم بغل بخاری کتاب مزه می کنم با صدای بارون.میگم مزه چون کتاب خوشمزه ایه از اون کتابا که وقتی می خونی خودتم هوس نوشتنت میاد ولی دلمم نمیاد یه دفعه تمومش کنم
اگه ترس از سرما نبود می رفتم توی حیاط هوسش بدجور به سرمه ولی می دونم این سرما صاف راه پیدا میکنه به دلم حالا بیا و درد سرمازدگی اونو درمون کن
بیخیال با همین سمفونی ناموزنش حال میگیرم
رپ تق تپ
شروع پاییز امسال من،شروع تنیدن یه پیله دور خودم.خودم رو اونجا گذاشتم و به جاش یه آدم سرحال و شاد و به بقیه نشون دادم.اینقد شاد که کسی تا این موقع ندیده بود و از دیدنش کلی تعجب میکرد
- وای باورم نمیشه که اینقد سرحال باشی اصلا یه حال دیگه ای هستی خدا کنه همیشه همینطور باشی ...
این جمله رو دوست صمیمی و چندین ساله ام گفت.دلگیر شدم که اونم نفهمید بوی غم رو حس نکرد نگاهم رو ندید ولی بعد دیدم از کجا باید بدونه وقتی پیله ام رو توی عمیق ترین قسمت روحم پنهان کردم ترجیح دادم دور بمونم که ندونه چون اگر نزدیک میشدم و باز درک نمی کرد یه بار دلخوری هم اضافه میشد
پاییز امسال شروع شکست چیزهایی بود که بهشون باور داشتم افتخار میکردم براشون تلاش کردم
همه چیز دست به دست هم داده تا بفهمم فقط به خودم باور داشته باشم و بیشتر از هر چیزی به خودم افتخار کنم
سعی کردم هرطور شده چیزایی که بهشون علاقه دارم رو فراموش نکنم کتاب ، نوشتن و... اینقدر دور نشم که ازم جا بمونن.بدون چیزایی که دوستشون دارم چی میمونه
با این همه فشار منتظر یه انفجار پر از شادی هستم یه چیزی که این پیله رو بشکنه شاید یه پروانه شاید هم ...
" در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته میخورد و می تراشد. این درد ها را نمی شود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این دردهای باور نکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمد های نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد ، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می کنند آن را با لبخند، شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند ، زیرا بشر هنوز چاره و دوائی برای آن پیدا نکرده است ..."(بوف کور/صادق هدایت)