3

امشب دلم تنگه یه دلتنگیه عجیب که می دونم شاید فردا یا پس فردا اثری ازش نخواهد بود

هر چی فکر میکنم می بینم هر چی که بهم نزدیک بوده هنوزم بهم نزدیکه و هر چیم دور بوده هنوز دوره و شاید همیشه دور بمونه شاید که نه حتما. پس چرا دلتنگ شدم؟

شاید دلم برای آرزوهام تنگه بعضی از اونا هم خیلی دورن و شاید همیشه دور بمونن شاید که نه حتما

امروز برای اولین بار مسئولیت یه کار یه چیزی شبیه شغل رو حس کردم

دوستم ازم خواسته بهش مهارتای ICDL رو یاد بدم تا حالا جدی چیزی رو تدریس نکردم یعنی اینکه یاد بدم و بابتش هم حق التدریس بگیرم یه جورایی دو دل شدم آخه هر چیم که سرم توی کامپیوتر باشه بازم یه سری از تنظیمات هست که تا حالا باهاش کار نکردم نمی دونم این یه نقص کار من محسوب میشه یا نه.اگه می خواستم ICDL پیشرفته تدریس کنم این صد در صد نقص کارم بود ولی الان مقدماتیه.نمی دونم چیکار کنم
احتمالا یه جلسه دیگه رو هم امتحان کنم ببینم چطور پیش میره

فردا هم که کلاس زبان
اگه زبان لازم نداشتم اصلا سراغش نمی رفتم خیلی بدم میاد انگار خاطره بده کودکی ازش دارم

جلسه قبل که تموم شد عینکم رو برداشتم و بعدم رفتم سراغ کیفم وقتی خواستم عینک رو بذارم توی جاش دیدم نیست همه جای کیفم و یقه مانتوم رو گشتم که یه یه وقت به یقه ام آویزونش نکرده باشم آخرش هم چند بار دست کشیدم به صورتم که یه وقت به چشمم نباشه من دارم گیج می زنم آخه هیج جا نبود آخر فکرم به زیر صندلی رسید، عینک بیکار رفته بود اون زیر نشسته بود