هر چقدر هم بگذره بازم باور نمی کنم که بابا دیگه نیست

فکر میکنم هنوز توی بیمارستانه ، در مورد بابا زمان برام ایستاده

نمی دونم چه اتفاقی باید میفتاد یا باید بیفته تا باور کنم.

بابا خلاصه شد توی قاب عکسی که بهم میخنده اخم میکنه بی حوصله میشه

40 روز هم تموم شد و من امشب سرگردون نگاهشم دستاشم

فکرشم نمی کردم اینطور دلتنگش شم حس نمی کردم چه سایه ای روی سرم انداخته بود

کاش میشد این عکساش جلوی چشمم نبود تا توی توهم خودم بمونم که بالاست و خوابیده یا داره نماز میخونه یا توی بیمارستانه هر جایی غیر از خاک




نظرات 1 + ارسال نظر
VN!W جمعه 20 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:28 http://review1989.blogsky.com

نمیدونم چرا ولی تو فرهنگ ما عکس هر کسی که قاب میشه یعنی دیگه خودش پیش ما بر نمی گرده... واسه همین اگه اون قاب نباشه بازم میتونیم خودمونو گول بزنیم که هست...
فقط وقتی از دست یدیم معنی بودنش را میفهمیم...شاید چون هرگز به از دست دادنش فکر نمیکردیم

اصلا تو امده ای که صبور باشی!

برای اینکه تا حالا خودش بود و نیاز به عکسش نبود
آره نمی فهمیدم با نبودنش چجوری شیرازه زندگیم از هم می پاشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد