یه دردی دارم که هیجی نمی تونه مسکنش باشه

یه بغضی توی گلومه ولی نمی تونم اینقد گریه کنم که این بغض تموم شه. نه اینکه نخوام،نمی تونم.

وقتی فکر میکنم یا می نویسم که دکترا دیگه کاری ازشون ساخته نیست زیاد نمی فهمش ولی وقتی به زبون میارمش انگار واقعی میشه.


هر بار که چشماشو باز میکنه،حتما با خودش فکر میکنه من هنوزم همین جام روی این تخت.

یعنی می دونه چند روز گذشته؟ چند روزه حرف نزده؟


نظرات 1 + ارسال نظر
نگین یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 17:51

آجی من ...
آجی مهربونم ...
همش از خدا میخوام کمکت کنه ... میخوام بابا خوب شه
الهی من قربونت برم که اینجوری غمگینی
کاش کاری از دستم بر میومد ...
کاش ....

آجی نگینم
بزرگترین کار رو داری برام میکنی
فقط اگه نزدیک هم بودیم خیلی خوب میشد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد