قدم

یک قدم نزدیک شدم ...

همراهم باش

وارث انسان های بی کس و تنها که به سوی تو آمده اند


سفر

حالم حکایت مسافریه که بعد از مدت ها انتظار بالاخره چمدون هاش رو داره می بنده ، بره جایی که هواش رو کرده ولی ته دلش می ترسه این هوای برفیه جلوی پروازش رو بگیره

دلم به دعا خوشه

خدا ناامیدی برای این دل مثل سقوط میمونه این بار به هواش راه بیا مثل همون دفعه هایی که به هواش راه اومدی و الان خاطره هاش رو قاب کرده و زده به دیوارش.یه خاطره دیگه بساز

مادر

مادر همیشه میگفت دل آدم سفره نیست که بتونی جلوی هر کسی پهنش کنی

ولی کاش سفره بود میشد پهن کنی و هر کی به اندازه کرمش میومد از دردات بر میداشت و میرفت خوشی ها که معلومه رو هوا میزنن این درد که رو زمین میمونه

مادر خیلی سال پیش با همه درداش رفت ولی تا روز آخر محکم و مغرور زندگی کرد و همیشه دستش به زانوی خودش بود کسی غیر از نزدیکاش نمی دونست مادر بدون تکیه گاه اینقد محکمه هیچ وقت ندیدم شکایت کنه از هیچ کس شاید گاهی نارضایتی رو میشد از حرفاش فهمید اونم نه جلوی ما فقط پیش کسایی که باهاشون راحت بود.

همیشه به من میگفت کلانتر از بس حاضر جواب بودم

وقتی که رفت من 8 سالم بود هنوز نمیفهمیدم از دست دادن و دلتنگی یعنی چی حتی نمی دونستم چقد دوستش دارم.

همه میگن من یه کپی از مادرم.  قیافه و رفتار و راه رفتن. وقتی مثل یکی از عکسای مادر چادر سر می کنم همه چشماشون رنگ خاطره میگیره و یه لبخند کج رو لبشون و من احساس غرور میکنم از اینکه یادگاری کسی رو دارم که هیچ کس خاطره بدی ازش نداره

چی شد یادش افتادم؟

داشتم به همون جمله اول فکر میکردم که یادش پیچید توی ذهنم.من با این همه ضعف لیاقت یادگاریش رو دارم؟


* مادر ، مادربزرگمه مهر سال 75 رفت.بعد از رفتنش هر کس خوابش رو دید گفت سرحال و توی یه جای راحت اونو دیده.شاید نتیجه صبر این دنیاش بوده

از مادر گفتنی زیاده یه شب هم از باباتقی میگم پدربزرگم که هیچ وقت ندیدمش

صبر کن

روزای سخت تر از این رو هم گذروندم اینم میگذرونم بدون اینکه فکر کنم آخر دنیاست بدون اینکه فکر کنم این آخرین باریه که جون دارم که بکشم

این دردا چیزی نیست میگذره حتی اگه خودت مجبور کنی تنهایی باهاشون کنار بیای

میگذره نرگس صبر کن

شب تلخ

امشب اون کتاب خوشمزهه تموم شد

پایانش اینقد خوب بود که وقتی کتاب تموم شد و بستمش با خودم گفتم تا حالا کتابی یادم نمیاد خونده باشم که اینقد واقعی تموم شده باشه

اینقد واقعی که آدم رو تکون بده بگه به خودت بیا از این رویا قشنگا بیا بیرون


پنج شنبه با داداشی رفتیم شهر کتاب و شهر شکلات خوش گذشت خاطره شد ولی اینقد دل گرفته ام که اگه الان بخوام ازش بگم میزنم هر چی خاطره است خراب میکنم


یه چیزی چسبیده به دلم که هی می خوام جداش کنم ولی کش میاد و دوباره برمیگرده سرجاش شایدم من دارم خودمو گول میزنم و اصلا کشیدنی در کار نیست
میخوام از دلم بکنمش بذارمش رو عقلم چون عقل ذاتا نچسبه،یه چیزی با حسابش جور نیاد زحمتش یه اردنگیه و خلاص تازه یه وقتایی حتی نمیاد حساب 2 2 تا 4 تاش رو ول کنه که زحمت اردنگی رو بکشه اینقد بهش کم محلی میکنه که بیچاره خودش میفهمه اینجا چیزی کاسب نیست روزیش جای دیگه حواله شده و این آدرس رو اشتباه اومده

یه وقتایی درد دل اینقد عمیق میشه که حتی نمیخوام بیارمش روی زبونم یا سر انگشتم که بنویسمش میخوام همون ته بمونه زهرش پخش نشه

گرچه همه اینا بهانه خودسانسوریمه حتی اینجا، خونه خودم