-
....
یکشنبه 27 بهمنماه سال 1392 17:51
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 مهرماه سال 1391 00:38
به قول قدیمیا ظاهرمون مردم کشته باطنمون خودمون رو توام باور نکن که چی گذشت و چی میگذره
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 مردادماه سال 1391 21:05
هر چقدر هم بگذره بازم باور نمی کنم که بابا دیگه نیست فکر میکنم هنوز توی بیمارستانه ، در مورد بابا زمان برام ایستاده نمی دونم چه اتفاقی باید میفتاد یا باید بیفته تا باور کنم. بابا خلاصه شد توی قاب عکسی که بهم میخنده اخم میکنه بی حوصله میشه 40 روز هم تموم شد و من امشب سرگردون نگاهشم دستاشم فکرشم نمی کردم اینطور دلتنگش...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 مردادماه سال 1391 01:28
گاهی پیش میاد یه آدمایی توی زندگیم باشند که از اول هم بودند بعد این موندگاریشون این توهم و عادت به وجود بیاره که اگه نبودن هم اتفاقی نمیفتاد بازم شب و روزم همینجوری میگذشت همون روزی که نوشتم یه شروع تازه توی راهه،این شروع خیلی سریع خودش رو رسوند چقد بی خبر بودم هر روز که میگذره به جای اینکه سردتر بشم داغم تازه تر...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 تیرماه سال 1391 09:24
خواب بابا رو دیدم ... اومد و سر سفره امون نشست
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 25 تیرماه سال 1391 01:49
از چند ساعت پیش دلشوره بدی دارم و نشونه هایی دیدم که دلیل دلشوره ام رو تقویت میکنه خدا کنه این بار اشتباه کرده باشم خدایا این آرامش نصفه و نیمه ام رو ازم نگیر
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 تیرماه سال 1391 01:45
هر قضاوتی میخوای بکن دلم میخواد همین الان بگم دوستش دارم خدا شکرت
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 16 تیرماه سال 1391 02:18
میخوام بنویسم ولی نمی تونم نمی دونم چند بار نوشتم و پاک کردم تا همین دو خط ازش دراومد بابا شفای واقعی گرفت
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 تیرماه سال 1391 02:29
یه شروع تازه در راهه ... کاش اینقد سرحال بودم که کامل می نوشتم بعدا همه رو یه جا می نویسم بابا دلت از من نگیره
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 تیرماه سال 1391 09:15
به خواب هم نمی دیدیم همچین وضع پیچیده ای برام پیش بیاد دقیقا شده مثل یه بازی که مراحل بالاتر همش سخت تر میشه و من منتظرم برسم به اون غول مرحله آخر که اگه بهش برسم چه روز نفس گیری میشه کاش مثل این صندوق صدقه ها ، مغزم یه قفل داشت درش باز میکردم هر چی توی ذهنم بود رو میریختم توی یه کیسه می بردم میذاشتم سر کوچه که به درد...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 تیرماه سال 1391 02:05
هر روز داریم به واقعیت نزدیک میشیم 3 روزه که حتی رمق باز نگه داشتن چشماش رو بیشتر از چند ثانیه نداره ولی دکترش میگه هنوزم داره مقاومت میکنه می جنگه چی میشه درست توی لحظه ای که هیچ چشمی امیدوار نیست ورق برگرده ... روزای سختیه ولی به اندازه چند سال ،مسائل مختلف بهم اثبات شد و فهمیدم -دوستی ها و اون حس دوست داشتن و دوست...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 2 تیرماه سال 1391 01:26
یه دردی دارم که هیجی نمی تونه مسکنش باشه یه بغضی توی گلومه ولی نمی تونم اینقد گریه کنم که این بغض تموم شه. نه اینکه نخوام،نمی تونم. وقتی فکر میکنم یا می نویسم که دکترا دیگه کاری ازشون ساخته نیست زیاد نمی فهمش ولی وقتی به زبون میارمش انگار واقعی میشه. هر بار که چشماشو باز میکنه،حتما با خودش فکر میکنه من هنوزم همین جام...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 31 خردادماه سال 1391 13:41
چه دست و پایی میزنیم برای این زندگی ... هر روز امید خوب شدن بابا کمتر میشه انگار خدا می خواد برای یه بارم که شده توی این زندگی همه تسلیم خواسته و تقدیرش بشیم دیشب عکسای ریه اش رو دیدم فقط یه چیزی حدود یک سوم از ریه اش سالمه ...لخته خیلی بزرگی هم توی قسمت اصلی قلبشه که جای خود داره گفتن اگه سکته نمی کرد بالاخره دیر یا...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 خردادماه سال 1391 02:21
ما با نفس سلامت ای دوست خوشیم از گرمی هر کلامت ای دوست خوشیم هر چند که افتخار دیدارت نیست با زنگ خوش پیامت ای دوست خوشیم
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 26 خردادماه سال 1391 06:12
اگه شرایط خوب بود چه حال خوبی می تونستم این روزا داشته باشم شایدم قشنگی و خوبیش به همه فشارای الانه یه روزی ، بعد از امتحانا بیشتر مطالب این جا رو پاک میکنم یه خونه تکونی اساسی.یه اسم جدید یه قاب جدید اگه خدا بخواد یه حال جدید... خدایا ببخش گناهانی را که مانع اجابت دعایم می شود./ (دعای کمیل)
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 خردادماه سال 1391 10:52
خدایا گفتی شب تار رو توی روز روشن ، روز روشن رو توی شب تار پنهان کردی این تاریک ترین شبای ما توی روشن ترین روزای زندگیمون قایم شده بود،میشه روشن ترین روزامون هم توی این تاریک ترین ها باشه؟ خدایا من توی این تاریکی گم نشم ...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 خردادماه سال 1391 10:20
این روزا همه دارن چهره واقعیشون رو نشون میدن پر شدیم از دوست داشتن های الکی وقتی یه زن باشی هر چقدر هم قوی بازم مثل این قوطی های رانی می تونن مچاله ات کنند کافیه سایه یه مرد رو نداشته باشی حالا هر چقدر هم میخواد این سایه سنگین باشه ، ولی باشه تا زبون این آدما کوتاه باشه 1ماه از زندگیم رو نفهمیده نفس کشیدم
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 خردادماه سال 1391 20:17
نمی دونم چرا الکی از صبح منتظر بودم از حال بابا خبرای خوبی بشنوم ولی آخرش چیزی که شنیدم این بود که هیچ تغییری نکرده کی درست میشه آخه؟
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 19 خردادماه سال 1391 20:42
یه شب هم که یه کم آرامش دارم ترس این رو دارم که این آرامش تا کی ادامه خواهد داشت؟ واقعیه با توهمه؟
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 17 خردادماه سال 1391 00:23
خسته ام
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 خردادماه سال 1391 16:10
کاش خدا یه روز به همه اشک های امروز ما بخنده و بگه دیدید آدمی رو که هیچ کس به موندنش امید نداشت ، نگهش داشتم طاقت دیدن بغض بیو رو ندارم
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 خردادماه سال 1391 01:42
یه وقتایی توی بی خبری موندن بهتره دیدن بابا توی اون حال یه صحنه غیر قابل باور بود یه تصویر که مدام دور ذهنم می چرخه نفسایی که می تونستم تعدادشون بشمارم دستای از هم باز شده پر از جای سوزن ... نفس هاش داره دیوونه ام میکنه
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 خردادماه سال 1391 10:44
یه وقتایی فلج میشم وسط راه می ایستم و خیره میشم به چیزی که می خوام.برای رسیدن بهش دیگه نمی تونم قدمی بردارم فقط باید بایستم و منتظر باشم که زمان اونو بهم نزدیکش کنه و این وسط من فقط تکرار رو حس میکنم توی بی حرکتی کامل به سر می برم هیچی برام مهم نیست غیر از امانتی که زمان قراره به دستم برسونه
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 خردادماه سال 1391 07:28
ساعت 11 امتحان طراحی الگوریتم ،میان ترم دارم تقریبا هفته آخر این ترمه و تازه امتحان میان ترم میخواد بگیره یه سری دکتر دیوونه توی بیمارستانا کار میکنن ... خوب که کسب درآمد کردن به این نتیجه خواهند رسید که زودتر هم می تونستند بیمار رو مرخص کنند سوژه خوبی گیر آوردن خدایا دیگه بیخیال دعا شدم خودت هر کار خواستی بکن
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 5 خردادماه سال 1391 14:05
فکر میکنم به جای یک هفته ،یک ماه رو گذروندم شب آرزوها برای من بی آرزو گذشت به دیگران گفتم برای من دعا کنند برای خودم هم نه برای بابا صرفا نه به خاطر خود بابا ، به خاطر مامان وقتی محکوم باشی به کشیدن یه باری،بمیری و بمونی،آرزو بکنی و نکنی باید بکشیش مثل اینه که توی یه اتاق در بسته گیر افتاده باشم و ندونم کلید این اتاق...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 2 خردادماه سال 1391 23:47
دیشب دوباره حال بابا بد شده و من الان فهمیدم.یعنی بهم نگفتند از اینکه یه اتفاقی اینقد بد باشه که بهم نگن میترسم چون میدونم بعدش هر چیم بگن تمام ماجرا نیست. داره چی میشه؟! دلشوره بدی بهم افتاده خیلی امیدوار بودم زودتر از اینا خوب بشه ولی داره کش میاد اینقد که داریم تصمیم میگیریم بیمارستانش رو عوض کنیم همه چی داشت به یه...
-
...
پنجشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1391 17:53
فردا قرار بود مهمون داشته باشیم شنبه قرار بود عقد بیو باشه ولی ... امروز بابا بیمارستان بستری شد سکته ، ccu میگن فعلا خطری نیست تا فردا چی پیش بیاد ...
-
نیست
چهارشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1391 22:44
گاهی تا حدود 90درصد وابستگی هام به دیگران رو کنار میذارم و میشم یه آدم خودخواه که فقط خودم و افکار خودم برام مهم میشه کاری رو میکنم که فقط خودم فکر میکنم درسته و اصلا هم سعی نمی کنم خودمو بذارم جای دیگران و ببینم نظر اونا چیه به نظرم منطقی ترین کاره واقعا چه فرقی می کنه وقتی تو فکر میکنی با یکی به شدت صمیمی هستی و...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1391 21:41
از هر کی دلگیر باشی واگذارش میکنی به خدا از خدا که دلگیر باشی باید چیکار کنی؟ من خیلی بدم و بدقول ولی تو خداییت کجا رفته خدا؟ این رسمش نبود خدا !!!! راضیم کن به رضای خودت به کی بگم ... دلگیر دلگیرم مرا مگذار و مگذر سوگند برچشمت کز تو تا دم مرگ دل برنمی گیرم
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 اردیبهشتماه سال 1391 21:09
حذف شد