16

فعلا حوصله زندگی ندارم

حس می کنم از همه کارایی که دوست دارم انجام بدم دورم

می دونم وقتیم که بیکار باشم دیگه کارایی که دوست دارم رو دلم نمی خواد انجام بدم انگار دیگه حس مفید بودن نمی کنم

دلم یه پیله می خواد که برم توش و احتیاج نداشته باشم وقتم رو با دیگران بگذرونم تازگیا خودخواه شدم زیادی خودم رو دوست دارم دلم می خواد وقتم رو با خودم بگذرونم

نه اینکه دوست نداشته باشم درس بخونم بر عکس دوست دارم ولی دلم می خواد وقتی میرم دانشگاه کسی منو نشناسه که احتیاج باشه باهاشون حرف بزنم بخندم و...

خسته ام از اینکه وقتم رو بین همه تقسیم کنم

وقتی بقیه وقتشون رو دو دستی چسبیدن و به من نمیدن من چرا بدم؟!! چرا برای کسی وقت بذارم که هیچ علاقه ای ندارم باهاش حرف بزنم

آخه چه جوری بهش بگم بابا تموم شد بریز دور خاطرات رو

من 2سال پیش واسه دوستیمون به مدت 1ساله کامل عزاداری کردم حالا دیگه لباس مشکیم رو درآوردم با همه خاطره ها گذاشتم توی صندوق.فقط گاهی بوی خاطره ها رو حس میکنم که اونم زود میگذره.

دلم سرگردون شده معلوم نیست چی میخواد

حالم خوبه ولی خسته ام خسته خسته

کاش یکی بفهمه چی میگم


15

قصه امشب ، قصه روزایی که بچه تر بودیم

16 ساله که باهم دوستیم نه آشنا

همیشه فکر میکنم دوستیمون از یه اتفاق شروع شد شایدم از قبل دوست بودیم ولی من اون روز و اون لحظه رو به عنوان شروع توی ذهنم دارم

کلاس اول ابتدایی بودیم منم نسبتا بچه آرومی بودم از اون پاستوریزه ها که همیشه لیوان آب ، دستمال پارچه ای تمیز ، دستمال کاغذی توی کیفم پیدا میشد مامان هم برای تغذیه بهم لقمه نون و پنیر میداد یا سیب و میوه واینا

معلم بهداشتمون هم انگار کار و زندگی نداشته و نشسته بوده بچه ها رو زیر نظر داشته

از اونجایی که می بینه من زیادی پاستوریزه ام و می خواسته مثلا منو الگو بقیه بچه ها بکنه یه روز سر کلاس و صدام کرد و جلوی همه بچه ها یه پازل بهم میده که عکس یه خون بود که دست و پا داشت و توی یه دستش مسواک بود و فکر کنم دود کشش هم خمیر دندون بود
وقتی معلم بهداشتمون رفت بچه ها شاکی شدن که چرا فقط به این داده؟! حتما مامانش خریده داده به خانم معلم که بهش بده

منم که حساسسس بغض کردم و سرم رو گذاشتم رو میز

که دیدم یکی اومد پیشم نشست و دستش رو انداخت دور شونه ام و بعدم یه چیزی به بچه ها گفت دقیق یادم نیست که چی گفت ولی ذوق کردم که حداقل یکی از دوستام ازم ناراحت نیست و تازه داره حمایتمم میکنه

فکر می کنم از اون به بعد ما شدیم دوستای صمیمی از نوع خفن

دوستای نزدیک و خیلی خوبی بودیم و البته هستیم ولی نه از اونا که همیشه و همه جا باهم باشیم.مدرسه هامون یکی بود حتی کلاسمون هم به غیر از دوم ابتدایی،دوم راهنمایی و بعد از دوم دبیرستان که یه رشته دیگه رو انتخاب کرد هم یکی بود ولی همیشه یه نفر یه ماجرا باعث میشد نتونیم همیشه باهم باشیم.برای همین قرار گذاشته بودیم 1،2روز در هفته زنگ تفریحا فقط دوتایی باهم باشیم

تابستونا هم قرار داشتیم یه روز و ساعت خاص توی هفته با هم تلفنی صحبت کنیم بدجور هم به این قرار پای بند بودیم اگه اون روز خونه نبودیم قبلش باهم تماس می گرفتیم و خبر میدادیم

اون موقع ها که فیلم پلیس جوان رو نشون می داد فکر کنم ما راهنمایی بودیم شنبه ها نشون می داد من و مینا کارمون این بود که یکشنبه ها بشینیم بررسیش کنیم چون به شدت طرفدار شهاب حسینی بودیم

بعد از دوم دبیرستان که کلاسامون یکی نبود وقتی دفتر و کتاب هم رو قرض می گرفتیم یه جمله کوتاه توش می نوشتیم یا روی کاغذ و میذاشتیم لای کتاب هم یادگاری هم یادآوری هنوزم اون کاغذا و یه عالمه یادگاری دیگه رو ازش دارم.دبیرستان بودیم یه دفتر خاطرات بهم کادو داد که بهش گفتم و اولش رو خودش برام نوشت یه جور متفاوت و قشنگی هم نوشت خیلی خودمونی و ساده.ولی من هنوز چیزی پیدا نکردم که بنویسم و ازرش دفتر رو داشته باشه.ولی از اونجایی که یه بوی خاصی داشت همیشه میذاشتم توی پلاستیک و درش رو محکم می بستم که بوش بمونه و هنوزم همون بو رو داره.همون چند صفحه که برام نوشته رو 100بار خوندمش

بعد از مدرسه هم سعی می کنیم با همه فاصله ها و کمبود وقت و... بازم برای هم وقت بذاریم

و امروز بعد از تقریبا 1سال یه روز 2نفره داشتیم.

خیلی دقت کردم هنوزم همون حس و حال سابق رو داشتم همون وقتا که زنگ تفریحا باهم قرار می ذاشتیم حرف زدن باهاش برام آرامش میاره.حسی که بهش دارم خیلی عمیقه خیلی

فکر می کنم اگه یه روز خدای نکرده چیزی باعث کدورت بین ما بشه همه بچگیا و خاطراتم رو از دست میدم

روزای زیادی رو باهم نمی گذرونیم ولی خیلی بهم نزدیکیم


دور باش ولی نزدیک،من از نزدیک بودن های دور می ترسم "شریعتی"


14

عصر جمعه هر جوری که باشه پر از تنهاییه