10

دیشب مسجد بودم برای احیا.من هیچ وقت توی خود مسجد نمیرم حس می کنم جام اونجا دنج نیست انگار همه حواسشون به هم هستش که دیگران چیکار می کنند و اینا ولی توی راهرو میان رد میشن و دیگه زیاد دقت نمی کنند و یه دیواری هم هست که آدم سرش رو بهش تکیه بده انگار آدم وقتی میخواد فکر کنه سرش سنگین میشه باید حتما به یه جا تکیه اش بده

همون دیشب ، یه خانمی رو دیدم که داشت با بچه اش که یه پسر کوچولو بود از پله ها بالا میومد.پسر حاضر نمیشد خودش از پله ها بیاد بالا مامانش هم یه خانمه تپل بود که خودش سخت از  پل ها میومد بالا چه برسه یه بچه 3 ، 4 ساله رو هم بخواد بغل کنه از پله ها بالا بیاد

اون پسر خواب نبود و خوابش هم نمیومد کاملا معلوم بود هوشیاره ولی تا مامانش میذاشتش زمین می گفت بغلم کن دفعه دوم که گذاشتش زمین ،باز دستاشو برد بالا که مامانش بغلش کنه.مامانه با نفس نفس گفت خب یه قدمم خودت بردار ! پسر خیلی معمولی به مامانش نگاه کرد و گفت آخه نمی تونم که.مامانه بازم بغلش کرد بدون اینکه بپرسه چرا نمی تونی؟

فکر کردم با خودم که خدا چند بار بی چون و چرا من رو بغل کرده ؟ چقد راحت ایستادم و گفتم خب من که نمی تونم و تقصیر سختی رو به خدا دادم

یعنی اگه خدا هم مثل اون مامان ببینه که انگار می تونم قدم از قدم بردارم ولی نگاهم به خداست من رو بغل می کنه؟ یا اینکه خدا حتما باید خستگیم رو ببینه؟

بعد معیار از حد گذشتن خستگی آدما برای خدا چقدره؟ یعنی چقد خسته باشم که خدا دیگه بگه الان دیگه باید دستش رو بگیرم

تازگیا با دعای کمیل بدجوری حال می کنم معنیش رو خیلی دوست دارم بیشترش همونیه که می خوام به خدا بگم