شب تلخ

امشب اون کتاب خوشمزهه تموم شد

پایانش اینقد خوب بود که وقتی کتاب تموم شد و بستمش با خودم گفتم تا حالا کتابی یادم نمیاد خونده باشم که اینقد واقعی تموم شده باشه

اینقد واقعی که آدم رو تکون بده بگه به خودت بیا از این رویا قشنگا بیا بیرون


پنج شنبه با داداشی رفتیم شهر کتاب و شهر شکلات خوش گذشت خاطره شد ولی اینقد دل گرفته ام که اگه الان بخوام ازش بگم میزنم هر چی خاطره است خراب میکنم


یه چیزی چسبیده به دلم که هی می خوام جداش کنم ولی کش میاد و دوباره برمیگرده سرجاش شایدم من دارم خودمو گول میزنم و اصلا کشیدنی در کار نیست
میخوام از دلم بکنمش بذارمش رو عقلم چون عقل ذاتا نچسبه،یه چیزی با حسابش جور نیاد زحمتش یه اردنگیه و خلاص تازه یه وقتایی حتی نمیاد حساب 2 2 تا 4 تاش رو ول کنه که زحمت اردنگی رو بکشه اینقد بهش کم محلی میکنه که بیچاره خودش میفهمه اینجا چیزی کاسب نیست روزیش جای دیگه حواله شده و این آدرس رو اشتباه اومده

یه وقتایی درد دل اینقد عمیق میشه که حتی نمیخوام بیارمش روی زبونم یا سر انگشتم که بنویسمش میخوام همون ته بمونه زهرش پخش نشه

گرچه همه اینا بهانه خودسانسوریمه حتی اینجا، خونه خودم




نظرات 1 + ارسال نظر
نگین دوشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:47 http://www.mininak.blogsky.com

میفهمم چی میگی دقیقا ...
دقیقا درست حدس زدی ! به خاطر اینه که غمت عمیق شده و میترسی ازش بگی و زهرش پخش شه .این حس رو منم بارها تجربه کردم . اگه میتونی غم رو فراموش کنی و خاکش تو قلبت همونجا قاله قضیه رو بکن .ولی اگه فک میکنی با خاک کردن هم نابود نمیشه به زبون بیارش .اینجوری راحت تر باهاش کنار میای:) :*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد