واقعیت ، خیال ، ذهن ...........

یه وقتایی که میشینم فکر میکنم ، راجع به اینکه چه چیزایی هستند که اصلا وجود ندارند و آدم با ذهنش اون ها رو واقعی میکنه،  اونقدر واقعی و بزرگ کنه که حتی خودشم از پس انکارش برنیاد.

بعد میترسم از تمام فکرا و نظراتی که دارم چیزایی که من میدونم، واقعیت هستن یا ذهنم اونا رو ساخته.از سیلی که واقعیت میخواد توی صورتم بزنه میترسم چند بار میتونم دردش رو تحمل کنم و باز شروع کنم

میگی می تونی با کنار هم گذاشتن دلیل ها واقعیت واقعی رو تشخیص بدی ولی  من دارم از ساخته های عقلم ، ذهنم حرف میزنم مطمئن باش اونا هم با دلیل و منطق ساخته شده ان


+ چیزایی که نوشتم احتمالا برای کسایی که میخوننش واضح نیست.دست به گیرنده هاتون نزنید،فرستنده در تعطیلات به سر می بره


تیر خلاص

وقتی مجبور باشم احساسم رو بذارم کنار تا کار عاقلانه بکنم حتی کارایی که مبناش احساسم هست عاقلانه به نظر میرسه

و اونوقت که یه جنگ شروع میشه که دلت نمیاد طرف هیچ کدوم رو بگیری من میمونم و بحث های که توی سرم راه میفته و یه حلقه تکرار میشه که بی نتیجه است.
اگه بخوام طبق چیزایی که توی برنامه نویسی یاد گرفتم حل مسئله بکنم ، بازم احساسم راضی نمیشه و من با این همه ادعای منطقی و صفر و یک بودن نمی تونم احساسم رو که یه ریشه عقلی هم دارم ولی یه جور ریسک محسوب میشه رو مجاب کنه

حس میکنم یه وضعیت 50 ، 50 دارم انتخاب هر کدوم شاید یه پشیمونی بزرگ برام باشه خیلی بزرگ پشیمونی که یه بار تجربه اش کردم ولی میدونستم احتمالا فرصت جبرانی هست ولی این بار حکم تیر خلاص رو داره


بعضی آهنگ های قدیمی هست که احساس آدم رو بدجور بیدار میکنه الان دارم یه آهنگ به اسم "حالا چرا" از آلبوم "پنجره باز می شود" که همخوانی شیدا و مسعود جاهد هستش  گوش میکنم این آلبوم بازخوانی آهنگ های قدیمی هستش و تم سنتی داره و البته داخلی هم هست 

محشرههههه گذاشتم همین یه آهنگ پشت سر هم تکرار شه

اینم شعرش :


آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟
بی وفا بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا ؟
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا ؟
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا ؟
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا ؟
وه که با این عمر های کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا ؟
آسمان چون جمع مشتاقان ، پریشان می کند
درشگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا ؟
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
راه عشق است این یکی بی مونس و تنها چرا ؟
بی مونس و تنها چرا ؟
تنها چرا ؟
حالا چرا ؟