4


هر وقتم که میرم نشر ثالث یه فروشگاهی اون نزدیکی هست میرم یه دوری هم اونجا میزنم البته نه به قصد خرید از فضای اونجا هم خوشم میاد ن خیلی خلوت نه خیلی شلوغ محیطش هم اصلا دلگیر نیست تازه وسط فروشگاه به اندازه یه مربع بزرگ ، دور محیط مربع رو یخچال گذاشتن .یه ضلعش گوشته تازه است یکی دیگه انواع پنیرا و ترشی و شور که بوشون منو می کشه اینقد که به هوس میفتم بعدی سوسیس و کالباس و ... توی اون یکی هم کباب و استیک آماده طبخ داره

این دفعه که رفته بودم اونجا،داشتم قیمت کله پاچه چاک شده رو توی ذهنم جا میدادم که به مامان آمار بدم یه دفعه یه پیرمرد قدکوتاه و لاغر که پشتش هم خمیده بود جلوی موهاش هم ریخته بود و معلوم بود از لبای چروک خوردش دندون درست و درمونم نداره اومد کنارم ایستاد بهم گفت خانوم قیمت این رون چنده؟ نگاه کردم و بهش گفتم 19900 تومن گفت دو تومن دیگه؟ منظورش رو نفهمیدم گفتم کیلویی 19900 تومنه خندید و گفت همون دو تومنه دیگه؟ تازه دو زاریم افتاد خندیدم و گفتم نههه !! خودش هم فهمید چه سوتی داده و بیشتر خندید گفت آهاااان گفتم بله 20،000 تومن اومدم از کنارش رد شم اومد جلوم وایستاد و گفت توی بد دوره ای به دنیا اومدی باید توی دوره آریامهر به دنیا میومدی یه دفعه ذهنم رفت پیش کتاب کیخسرو نوشته آرش حجازی اوفتادم که توش کیخسرو شده بود پادشاه زنده و توی تمام عمری که کرده بود به خاطر صلاح ایران و کشورش مجبور شده بود حتی کشته شدن فامیل هاش توسط زیردستای خودش ببینه و از تنهایی و بیهودگی الانش زجر می کشید و کلی هم بیکار و فقیر اینا شده بود تا اینکه توی همین روزگار ما یه اتفاقایی میفته و سرنوشتش برمی گرده
خلاصه به خاطر این همه عمرش و مرموز بودن و کارهاش همیشه یه آدم عجیب به نظر میومد که حرفای جالب ولی مرموز و عجیبی می گفت
حالا که این پیرمرد که گفت آریا مهر و اینا گفتم چه باحال میشه این پیرمرد هم تو مایه های همون پادشاه زنده باشه و فقط من تونستم بشناسمش توی همین فکرا بودم یه دفعه به خودم اومدم دیدم اوه اوه چه حرفایی داره میزنه و منم توی هپروت با لبخند دارم نگاش می کنم ، می گفت این دوره ، دوره بدیه همه شدند دزد خود (...) دزدن پدر سوخته هایی.... بیییییییییییب

دیدم اصلا وایستادن جایز نیست الانه که معرکه بگیره منم که شانس ندارم میان منو به جای پیرمرده میگیرن میگن تو چرا این بنده خدا رو اغفال کردی

یه بله گفتم و یه لبخند زدم اومدم ار کنارش رد شم که باز جلوم وایستاد و حرفای بییب دار زد دیدم اینطوری آهسته و با آرامش نمیشه وسط حرفاش گفتم بله ولی میگذره دیگه و اونم داشت می گفت گذشتن که میگذره ولی .... که من سریع از بغلش فرار کردم

نظرات 1 + ارسال نظر
نگین چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:20 http://www.mininak.blogsky.com

یاده اون پیرمردیه افتادم که تو خیابون به زور میخواست به من خوراکی بدهیادته؟
از اون موقع از پیرمردها ترسیدم

اوهوم یادمه
بنده خدا نگرانت بوده گرسنه باشی
اتفاقا تازگیا از این ماجراها که یه سرش یه پیرمرده زیاد شنیدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد