نمی دونم چرا الکی از صبح منتظر بودم از حال بابا خبرای خوبی بشنوم ولی آخرش چیزی که شنیدم این بود که هیچ تغییری نکرده


کی درست میشه آخه؟

یه شب هم که یه کم آرامش دارم ترس این رو دارم که این آرامش تا کی ادامه خواهد داشت؟

واقعیه با توهمه؟


خسته ام

کاش خدا یه روز به همه اشک های امروز ما بخنده و بگه دیدید آدمی رو که هیچ کس به موندنش امید نداشت ، نگهش داشتم


طاقت دیدن بغض بیو رو ندارم

یه وقتایی توی بی خبری موندن بهتره

دیدن بابا توی اون حال یه صحنه غیر قابل باور بود

یه تصویر که مدام دور ذهنم می چرخه

نفسایی که می تونستم تعدادشون بشمارم دستای از هم باز شده پر از جای سوزن

...

نفس هاش داره دیوونه ام میکنه