یه وقتایی فلج میشم وسط راه می ایستم و خیره میشم به چیزی که می خوام.برای رسیدن بهش دیگه نمی تونم قدمی بردارم فقط باید بایستم و منتظر باشم که زمان اونو بهم نزدیکش کنه

و این وسط من فقط تکرار رو حس میکنم

توی بی حرکتی کامل به سر می برم

هیچی برام مهم نیست غیر از امانتی که زمان قراره به دستم برسونه

ساعت 11 امتحان طراحی الگوریتم ،میان ترم دارم

تقریبا هفته آخر این ترمه و تازه امتحان میان  ترم میخواد بگیره

یه سری دکتر دیوونه توی بیمارستانا کار میکنن ...

خوب که کسب درآمد کردن به این نتیجه خواهند رسید که زودتر هم می تونستند بیمار رو مرخص کنند

سوژه خوبی گیر آوردن


خدایا دیگه بیخیال دعا شدم خودت هر کار خواستی بکن

فکر میکنم به جای یک هفته ،یک ماه رو گذروندم

شب آرزوها برای من بی آرزو گذشت به دیگران گفتم برای من دعا کنند برای خودم هم نه برای بابا صرفا نه به خاطر خود بابا ، به خاطر مامان

وقتی محکوم باشی به کشیدن یه باری،بمیری و بمونی،آرزو بکنی و نکنی باید بکشیش


مثل اینه که توی یه اتاق در بسته گیر افتاده باشم و ندونم کلید این اتاق کی پیدا میشه دارم سعی میکنم عادت کنم به چهادیواریش و فکر پیدا شدن کلید رو نکنم


خدایا صبر برای همه چیزایی که داره آهسته میگذره

خدایا یه اشاره


+ آهنگ گل پژمرده تکنوازی پیانو جواد معروفی گوش میکنم

دیشب دوباره حال بابا بد شده و من الان فهمیدم.یعنی بهم نگفتند

از اینکه یه اتفاقی اینقد بد باشه که بهم نگن میترسم چون میدونم بعدش هر چیم بگن تمام ماجرا نیست.

داره چی میشه؟!


دلشوره بدی بهم افتاده

خیلی امیدوار بودم زودتر از اینا خوب بشه ولی داره کش میاد اینقد که داریم تصمیم میگیریم بیمارستانش رو عوض کنیم


همه چی داشت به یه سمت شادی می رفت چرا اینطوری شد؟

خدا بهم بگو جریان چیه؟