....

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

به قول قدیمیا ظاهرمون مردم کشته باطنمون خودمون رو


توام باور نکن که چی گذشت و چی میگذره


هر چقدر هم بگذره بازم باور نمی کنم که بابا دیگه نیست

فکر میکنم هنوز توی بیمارستانه ، در مورد بابا زمان برام ایستاده

نمی دونم چه اتفاقی باید میفتاد یا باید بیفته تا باور کنم.

بابا خلاصه شد توی قاب عکسی که بهم میخنده اخم میکنه بی حوصله میشه

40 روز هم تموم شد و من امشب سرگردون نگاهشم دستاشم

فکرشم نمی کردم اینطور دلتنگش شم حس نمی کردم چه سایه ای روی سرم انداخته بود

کاش میشد این عکساش جلوی چشمم نبود تا توی توهم خودم بمونم که بالاست و خوابیده یا داره نماز میخونه یا توی بیمارستانه هر جایی غیر از خاک




گاهی پیش میاد یه آدمایی توی زندگیم باشند که از اول هم بودند بعد این موندگاریشون این توهم و عادت به وجود بیاره که اگه نبودن هم اتفاقی نمیفتاد بازم شب و روزم همینجوری میگذشت


همون روزی که نوشتم یه شروع تازه توی راهه،این شروع خیلی سریع خودش رو رسوند

چقد بی خبر بودم

هر روز که میگذره به جای اینکه سردتر بشم داغم تازه تر میشه.داغ تکراری من که دیگه گفتن نداره.

دیدن عکساش چه بلایی سر دلم میاره عکسی که دستش روی پامه و دستم روی دستشه

فکرشم نمی کردم دلم برای گرفتن دستش تنگ بشه

چه وقت رفتن بود پیرمرد؟

بازم منو ندیده گرفتی؟ تو که بیشتر طرفدار من بودی تا پسرت،چطور دلت اومد بری؟

کی گفت بری؟خدایا این چه کاری بود کردی؟


15 خرداد نوشته بودم : "کاش خدا یه روز به همه اشک های امروز ما بخنده و بگه دیدید آدمی رو که هیچ کس به موندنش امید نداشت ، نگهش داشتم"


چه امیدی داشتم


23 خرداد نوشتم :"

خدایا گفتی شب تار رو توی روز روشن ، روز روشن رو توی شب تار پنهان کردی

این تاریک ترین شبای  ما توی روشن ترین روزای زندگیمون قایم شده بود،میشه روشن ترین روزامون هم توی این تاریک ترین ها باشه؟

خدایا من توی این تاریکی گم نشم ...


"


الان تاریک یا روشن؟


چرا هر چی می نویسم سبک نمیشم

آخه کجا رفتی بیا به من جواب بده

خواب بابا رو دیدم ...

اومد و سر سفره امون نشست